رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

30 خرداد- اینروزا با رادین

سلام  پسر گلم اینروزا هم میگذره با گرمای شدید هوا که یکهو خیللی گرم شد... تقریبا 36-37 درجه شده دمای هوا چند روز پیش بهت گفتم رادین هندونه میخوایی؟ رادین:نــــــــــــــه هندونه بو تُمبه (دُمبه) میده... زنگ بزن پیتزا بیارن .... من: تا ب حال همچین حرفی از تو نشنیده بودم...اصلا تا به حال جلوی روی تو نگفته بودیم که مثلا فلان چیز بوی دمبه میده... بهت گفتم رادین این حرف و از کجا یاد گرفتی؟ رادین: تو سی دی عمو پورنگ ،امیر محمد میگه آبگوشت بو تمبه میده ...زنگ بزن پیتزا بیارن برامون... هر موقع هم میخندیم....یکهو میگی منو مسخره میکنی؟؟؟ اینم...
29 خرداد 1393

27 خرداد-پسر بی همتای من

                            اولین بار که ضربان قلبت را شنیدم و تو را دیدم، به قدری کوچک بودی که نمیتوانستم تشخیصت دهم، حس تازه ای در قلبم متولد شد که تو باعثش بودی... اولین حرکاتت را که حس کردم، زیباترین جلوه هستی درونم متولد شد و من بیتاب تو شدم... اولین بار که صدای گریه ات به گوشم خورد، یگانه ترین آوای هستی در گوشم متولد شد و من با تمام وجود خدا را شکر کردم... اولین بار که در آغوشت گرفتم، گویی خودم نیز متولد شده بودم در لباسی جدید، لباس مادر... تو خالق اولین های تکرار نشدنی زندگی من هستی،...
27 خرداد 1393

24 خرداد- روزهای پیش در اراک

سلام نفسم عشقم ما روز 6 خرداد با بابا رفتیم اراک... قرار بود بابا 13 ام بیاد اراک و 15 ام برگردیم... اما واسه بابا کاری پیش اومد و گفت نمیتونم بیام دنبالتون تا 22ام...من اول تصمیم گرفتم که با اتوبوس برگردم..اما از اونجایی که بابا وقتی خودش تنها میره ماشینو میذاره اراکو با اتوبوس میره...اگه ما هم برمیگشتیم...بازم بابا ناچار بود بخاطر ماشین هم که شده برگرده...خلاصه که موندیم... اولین عکس در اراک... روز 8 خرداد عروسی پسر خاله بابا بود... اما از اونجایی که تو خواب ظهرتو با هر ترفندی که ما ریختیم نخوابیدی... ساعت 12 که تازه مراسم شروع شده بود بغل بابا خوابت بر...
24 خرداد 1393

5 خرداد- رادین ما

پسر گلم سلام بذار از اون هفته تعریف کنم... 2 خرداد که جمعه بود... خاله میترا دوست دوران دانشجویی من..که حدود یکسال بود همو ندیده بودیم...ناهار دعوتمون کرد خونشون... خلاصه که رفتیم... امیرحسین پسر میترا جون امسال میره کلاس سوم... یعنی کلا سنهاتون بهم نمیخورد... تو تا وارد خونه خاله میترا شدی..مستقیم رفتی اتاق امیر حسین و همش دنبال ماشین میگشتی... امیرحسینم که زیاد به ماشین و ماشین بازی علاقه ای نداشت و به عبارتی اونو بچه بازی میدید...رو تختش نشسته بود و تو رو نگام میکرد... تو البته با اجازه کشوی تخت امیر حسینو باز کردی و هر چی ماشین داخلش بود را پخش...
5 خرداد 1393

1 خرداد-رادین و موتوراش

سلام نفسم همیشه از ماشین سواری و ماشین بازی تو گفتم... ایندفعه نوبت موتور سواریته... البته فقط چون عمو معین موتور داره...هر موقع تو خیابون جایی موتور میدیدی...میگفتی مووووتتتتور موویین...(و  و ت با تشدید فراوون تلفظ میشود) این مسئله ادامه داشت تا من این موتور پلیسو چند وقت پیش برات خریدم...    تا اینکه یکروز اومدی پیشمو گفتی فرمون موتورم شکست...بله کل فرمون موتورتو ازتوی موتورت بیرون کشیده بودی...و با ذوق گفتی عیبی نداره اینجوری باهاش بازی میکنم ... بله متوجه شدم که ناخودآگاه نبوده این قضیه و قصد و غرضی در کار بوده به دهن رادین توجه ش...
1 خرداد 1393
1